.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۷→
پوریا باتعجب گفت:مگه برف شادیم می خوای بیاری؟بابانکنین این کارارو!چهارتا غریبه بیان ببینن شرفمون میره کف پامونا!!!جانه من می خواین برف شادی بیارید؟!
باخنده گفتم:نه بابا!دیگه هنوز اونقدرام خل نشدیم.
پوریا نفس راحتی کشیدو گفت:خدارو شکر!
نیکا دهن بازکردکه چیزی بگه که زنگ دربه صدادراومد.پوریا باخنده گفت:ای بابا! این زنگ درم به صدای خواهر ماآلرژی داره تامیاد حرف بزنه صداش درمیاد.
من و پانیذ خندیدیم ولی نیکا چشم غره توپی به پوریا رفت وچیزی نگفت.پانیذ به سمت آیفون رفت ودکمش وفشارداد.
ساعت دقیقاشیشه!همه اومدن.مامان بابا،خاله و شوهر خالم آروین و آرتان پسرخاله هام،چندتا ازرفیقای صمیمی رضا ،زن عمو وعموی پانیذ،مامان وبابای نیکا. همه کنارهم دیگه روی مبل نشستن وازهردری حرف می زنن وصدای خنده هاشون توی فضا پیچیده...
نگاهم بین مهمونا می چرخه ومیرسه به عمو و زن عموی پانیذ، یه زن ومرد مهربون ودوست داشتنی.پانیذ بهم گفته بود که مامان و باباش وقتی که ۵ سالش بود،تویه تصادف ازدنیا میرن وعمو وزن عموش سرپرستیش و به عهده می گیرن.عمو محمدو زن عمو مهتاب خیلی خوبن...بچه دار نمیشن وپانیذ رو مثل بچه خودشون می دونن.من که فقط دوسه ماهه می شناسمشون عاشقشون شدم!!!چه برسه به پانیذ که ۲۰ ساله داره کنار این زوج مهربون زندگی می کنه...
توی افکارخودم غرق بودم که ضربه محکم آروین به بازوم من و ازفکر بیرون کشید.عصبی روکردم به آروین که کنارم نشسته بودوگفتم:چته؟! رم کردی؟
آروین خنده ای کردوگفت:نگفته بودی به زنا ومردای مسن میل داری!
گنگ ومتعجب گفتم:چی؟!
آروین باخنده گفت:یادم باشه دیگه نذارم به مامان وبابام نگاه کنی!
این چی میگه؟!من؟!میل دارم؟به زناومردای مسن؟!یعنی... نکنه...نکنه این منظورش...وای آروین می کشمت!
یه نیشگون محکم ازبازوش گرفتم وگفتم:بگو غلط کردم.
آروین خندیدو خیلی خونسردگفت:اوخی!الان مثلا داری نیشگون میگیری؟!پس چرامن اصلا دردم نمیاد؟
محکم ترفشاردادم و باحرص گفتم:چون تو آدم نیستی گوریلی!
آروین چند بارپشت سرهم نوچ نوچ کردو باخنده گفت:چه دختر بی ادبی...کوچولو آدم به بزرگترش که نمیگه گوریل!!!وای وای وای!اگه به خاله نگفتم...
- خفه!خیر سرت چار سال ازمن بزرگتری دیگه!!!
آرش باخنده گفت چار سال نه چــــهار سال.
سال اولش و آروم گفت اما سال دومش و انقدر بلند گفت که همه حواسا متوجه ماشد!
نیکا روکردبه من وگفت:قضیه این چار سال چیه؟
مامان که دید دارم بازوی آروین و نیشگون می گیرم،لبش و گزیدوچشم غره ای بهم رفت.منم به خاطر اینکه بعدا تنبیه نشم،مجبورشدم که بازوی آروین و ول کنم.
آروین باخنده روبه مامان گفت:دستتون دردنکنه خاله جون!دیر جنبیده بودین خواهرزاده اتون دستش و ازدست میداد!
باخنده گفتم:نه بابا!دیگه هنوز اونقدرام خل نشدیم.
پوریا نفس راحتی کشیدو گفت:خدارو شکر!
نیکا دهن بازکردکه چیزی بگه که زنگ دربه صدادراومد.پوریا باخنده گفت:ای بابا! این زنگ درم به صدای خواهر ماآلرژی داره تامیاد حرف بزنه صداش درمیاد.
من و پانیذ خندیدیم ولی نیکا چشم غره توپی به پوریا رفت وچیزی نگفت.پانیذ به سمت آیفون رفت ودکمش وفشارداد.
ساعت دقیقاشیشه!همه اومدن.مامان بابا،خاله و شوهر خالم آروین و آرتان پسرخاله هام،چندتا ازرفیقای صمیمی رضا ،زن عمو وعموی پانیذ،مامان وبابای نیکا. همه کنارهم دیگه روی مبل نشستن وازهردری حرف می زنن وصدای خنده هاشون توی فضا پیچیده...
نگاهم بین مهمونا می چرخه ومیرسه به عمو و زن عموی پانیذ، یه زن ومرد مهربون ودوست داشتنی.پانیذ بهم گفته بود که مامان و باباش وقتی که ۵ سالش بود،تویه تصادف ازدنیا میرن وعمو وزن عموش سرپرستیش و به عهده می گیرن.عمو محمدو زن عمو مهتاب خیلی خوبن...بچه دار نمیشن وپانیذ رو مثل بچه خودشون می دونن.من که فقط دوسه ماهه می شناسمشون عاشقشون شدم!!!چه برسه به پانیذ که ۲۰ ساله داره کنار این زوج مهربون زندگی می کنه...
توی افکارخودم غرق بودم که ضربه محکم آروین به بازوم من و ازفکر بیرون کشید.عصبی روکردم به آروین که کنارم نشسته بودوگفتم:چته؟! رم کردی؟
آروین خنده ای کردوگفت:نگفته بودی به زنا ومردای مسن میل داری!
گنگ ومتعجب گفتم:چی؟!
آروین باخنده گفت:یادم باشه دیگه نذارم به مامان وبابام نگاه کنی!
این چی میگه؟!من؟!میل دارم؟به زناومردای مسن؟!یعنی... نکنه...نکنه این منظورش...وای آروین می کشمت!
یه نیشگون محکم ازبازوش گرفتم وگفتم:بگو غلط کردم.
آروین خندیدو خیلی خونسردگفت:اوخی!الان مثلا داری نیشگون میگیری؟!پس چرامن اصلا دردم نمیاد؟
محکم ترفشاردادم و باحرص گفتم:چون تو آدم نیستی گوریلی!
آروین چند بارپشت سرهم نوچ نوچ کردو باخنده گفت:چه دختر بی ادبی...کوچولو آدم به بزرگترش که نمیگه گوریل!!!وای وای وای!اگه به خاله نگفتم...
- خفه!خیر سرت چار سال ازمن بزرگتری دیگه!!!
آرش باخنده گفت چار سال نه چــــهار سال.
سال اولش و آروم گفت اما سال دومش و انقدر بلند گفت که همه حواسا متوجه ماشد!
نیکا روکردبه من وگفت:قضیه این چار سال چیه؟
مامان که دید دارم بازوی آروین و نیشگون می گیرم،لبش و گزیدوچشم غره ای بهم رفت.منم به خاطر اینکه بعدا تنبیه نشم،مجبورشدم که بازوی آروین و ول کنم.
آروین باخنده روبه مامان گفت:دستتون دردنکنه خاله جون!دیر جنبیده بودین خواهرزاده اتون دستش و ازدست میداد!
۱۴.۵k
۱۶ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.